مصاحبه اختصاصی و خواندنی نادر کیانی خبرنگار بین الملل با مسعود خدابنده “عضو سابق شورای ملی مقاومت، مسئول اسبق تیم حفاظت استقرار و تردد مسعود و مریم رجوی و فرمانده پیشین ارتش آزادیبخش”/ افشای ارتباطات خبات کردستان، کومله و حزب دمکرات با منافقین(قسمت ۱)
آکام نیوز: نادر کیانی، خبرنگار حوزه بین الملل و امور منطقه ای، در ادامه مصاحبه های جنجالی خود، این بار مصاحبه ای اختصاصی و جذاب با مسعود خدابنده عضو سابق شورای ملی مقاومت، مسئول تیم حفاظت استقرار و تردد مسعود رجوی و مریم رجوی و همچنین فرمانده پیشین ارتش آزادیبخش، انجام داده است.
به گزارش آکام نیوز، این مصاحبه به دلیل طولانی بودن، در ۲ بخش تقدیم حضور خوانندگان عزیز می شود.
نادر کیانی: آقای مسعود خدابنده از اینکه وقتتون رو در اختیار ما گذاشتید از شما تشکر می کنم.
برای شروع و بعنوان پرسش اول از شما، برای خوانندگانی که شما را نمی شناسند، می خواهم از زبان خودتان، یک معرفی بفرمایید و از چه زمانی وارد سازمان شدید و چه مسئولیت هایی داشتید؟
مسعود خدابنده: سلام و با تشکر از شما آقای کیانی و سپاس از اینکه این فرصت را به بنده دادید.
در پاسخ به سوال شما باید عرض کنم که، من قبل از انقلاب با مجاهدین آشنا شدم. آن زمان گروههای مخالف با هم همکاری نزدیک داشتند. در انگلستان هم با کنفدراسیون و هم با انجمن اسلامی همکاری داشتم. همزمان با ورود آیت الله خمینی به پاریس برای دو هفته ای به نوفل لوشاتو فرانسه رفتم و از آن به بعد بیشتر فعال شدم و تقریبا ادامه تحصیل متوقف شد (آن زمان دانشجوی دکترای الکترونیک بودم). در انگلستان با تشکیل “کمیته حمایت از مجاهدین خلق” که موسس آن دکتر رضا رئیسی طوسی (از دوستان نزدیک حنیف نژاد که اکنون در ایران هستند ایشان) به آن پیوستم. دکتر بعد از انقلاب به تهران رفت و از آنجا اختلافش با سران مجاهدین بالا گرفت و از سازمان خارج شد ولی کمیته باقی ماند، به تهران وصل شد و بعد ها همان پایه انجمن دانشجویان مسلمان و بعد ها “اتحادیه انجمن های دانشجویان مسلمان” (کپی انجمن های داخل) شد که کمی بعد از ورود مسعود رجوی و ابوالحسن بنی صدر به پاریس به کارش پایان داد و نشریه آن هم شکل نشریه مجاهد را به خود گرفت.
زمانی که رجوی و بنی صدر به پاریس آمدند من در انگلستان در زندان بودم (بخاطر اشغال سفارت در لندن) و بعد از خروج مستقیم به پاریس رفتم. آنجا مدتی کارها و مسئولیت های خارج کشوری را منتقل کردم و با آقای سعید شاهسوندی که ماموریت پشت جبهه مجاهدین در کردستان را بعهده داشت به آلمان رفتم. آنجا بصورت فشره دستگاه رادیویی ده کیلوواتی زیمنس را که خریده بودیم را آموزش دیدم و با باری بزرگ از انواع فرستنده های دو کیلو واتی و دستی و کد سازها و تجهیزات دیگر (همراه این رادیوی ده کیلوواتی) عازم بغداد شدم.
یادم هست شبی که صبح آن پرواز داشتیم در یک هتل در مونیخ خبر کشته شدن موسی خیابانی بدستمان رسید. روبروی هم نشستیم، گریه کردیم، نماز خواندیم، شب را صبح کردیم و رفتیم (انتخاب من برای این ماموریت در آن زمان بخاطر تحصیلات و سابقه من در امر مخابرات بود)
آن زمان رابطه با بغداد علنی نبود. ما تحت پوش “حزب دموکرات کردستان” (که رابطه آنها نیمه علنی بود) رفتیم و بار ما را ارتش عراق تا سلیمانیه حمل کرد و از آنجا بار را با قاطر و عبور از رود زاب (با لتکه) و از آنجا به دره زیر سردشت (محل دفتر حزب) منتقل کردیم. رادیو شروع بکار کرد و هم برنامه رادیو مجاهد و هم رادیوی حزب را پخش میکردیم. این همزمان با شروع تشکیل “پیشمرگه مجاهد خلق” در کردستان بود که مسئول آن مسعود عدل تازه از تهران رسیده بود و در منطقه ای نزدیک شروع به تشکیل و تعلیم داده بود.
بعد از دو سال سپاه و ارتش ایران ما (و حزب دموکرات و دیگران) را عملا در عملیاتی زمینی از کردستان ایران بیرون کرد ولی ما توانستیم رادیو را باز کرده و از رود زاب رد کنیم و به عراق ببریم. البته از آنجا به بعد این رادیو دیگر استفاده مهمی نداشت و برای کار مخابراتی بیشتر استفاده داشت (چون از فرستنده های عراق استفاده میکردیم). بنابراین الزامی هم برای ماندن من باقی نمانده بود و نفرات فنی عراقی کارها را انجام میدادند.
من به سفارش کاک صالح (ابراهیم زاکری که در عملیات فروغ جاویدان زخمی و بعدها ار اثر سرطان مغز مرحوم شد) که مسئولیت و سابقه کار امنیتی در سازمان داشت و مسئول کمیته امنیت “شورای ملی مقاومت” بود و در کردستان با من آشنا شده بود به پاریس برگشتم.
در پاریس به خانه ای مخفی منتقل شدم (خانه صادقی) که مسئولیت آن با بیژن رحیمی (باز از نفرات با سابقه امنیتی) بود. مسئولیت این خانه تعقیب مراقبت و اطلاعات بود. آنجا توانستم با توجه به سابقه فنی دو وانت با وسائل استراق صمع و دوربین و غیره تولید کنم و آموزش بدهم. بخش اصلی کار گروهها (سه گروه چهار نفره در آن زمان) تعقیب مراقبت و کسب اطلاعات از افراد دیگر آپوزیسیون خارج کشور و یا دیپلماتهای ایرانی بود. خود من بعد از آموزشهای اولیه بعنوان سرگروه جدا شده و مسئولیت تخصصی ام با بیژن ماند ولی کارها و دستوراتم به مریم عضدانلو منتقل شد. اولین بار مریم را در نزدیکی پایگاه اصلی سازمان در اور سور اواز فرانسه ملاقات کردم که از آن پس با توضیحات و بریف مشخص مسئولیت تعقیب مراقبت فیروزه بنی صدر (یا فیروزه رجوی) را بعهده گرفتم. تیم مریم رجوی شامل خودش، مهرداد (حسین رحیمی برادر بیژن رحیمی که باز بخاطر سرطان فوت کرده) و شهرزاد صدر حاج سید جوادی (با دو نفر زیر دستش) بود و من هم اضافه شدم. مهرداد مسائل آشپزخانه و خرید و غیره، شهرزاد مسائل خانگی و رتق و فتق امور دفتری و مریم (با تیتر سر دفتر رجوی) هم عملا همه کاره خانه مسعود و فیروز بود. نقش من با یک تیم، دو ماشین و پشتیبانی پایگاه صادقی در صورت نیاز، عملات تعقیب مراقبت فیروزه (که دانشجوی دکترا در پاریس بود) بود که البته توضیح آن این بود که بخاطر حفاظت از وی است (نه فیروزه میدانست و نه پدرش البته). گزارش ترددات، وضعیت همکلاسی های فیروزه، ارتباطات با خانواده، دوستان و الا آخر که به مریم میدادم ولی مشخص بود برای مسعود رجوی (و احتمالا علیه فیروزه) تهیه میشود.
بعد از طلاق فیروزه، من علنی شدم (ریخت و قیافه فرانسوی و موی بلند به سبیل مجاهدینی و ریش تراشیده تغییر کرد) و در خود اور سور آواز مستقر شدم. آنجا وارد تیم حفاظت مسعود (آن زمان مریم هنوز همسر ابریشمچی بود) شدم که مسئولیت آن با وحید (علیرضا باباخانی) بود. با توجه به آشنایی به زبان انگلیسی (تحصیل در انگلیس) و مقداری هم فرانسه (بخاطره دوره ای که در تعقیب مراقبت فیروزه بودم) مسئولیت ارتباطات با امنیت فرانسه را تحویل گرفتم و البته باز بخاطر سابقه مخابرات مسئولیت حفاظت فیزیکی مقر یعنی پروژه دوربینها و حصارها و ایضا پاسپخشی نگهبانی را بعهده گرفتم.
با شروع انقلاب ایدئولوژیک بخاطر نزدیکی به مسعود و مریم ( و نه بالا بودن رده) در اولین جلسات نشستها شرکت کردم. آن زمان ماهها بود که مریم دیگر به خانه نمیرفت و در خانه مسعود میخوابید. من هم بعنوان محافظ عملا آنجابودم و گاهی پشت درب اطاقش. و مشخص بود که رابطه بیش از رابطه کاری است. یک بار هم بصورت مخفی مریم را همراه برادر مسعود (صالح رجوی که دکتر بود و در بیمارستان شناخته شده بود) به بیمارستان بردیم و آنجا عمل کورتاژ انجام داد (فکر میکنم نطفه آنقدر بزرگ شده بود که از روی لباس کاملا قابل تشخیص بود و بعدها هم برخی از زنان در نشتسهای اقرار گفتند که متوجه شده بودند).
در زمان انتقال سازمان به عراق قبل از پرواز مسعود به بغداد، با مریم و تیمی حفاظتی، تدارکاتی به بغداد رفتیم و شرایط را برای ورود وی آماده کردیم. بعد از جا افتادن در بغداد جزو تیم تحویل گیری قرارگاه اشرف (معسکر خالص در استان دیالی) بودم و بعد از آموزشهای نظامی در سیستم مخابرات صدام عملا حفاظت سازمان را که پلیسی و فرانسوی بود را به حفاظت نظامی و عراقی تبدیل کردم و از آن به بعد تقریبا هم مسئولیت حفاظت را بعهده داشتم و هم مسئولیت هر کار خاص دیگری را که خواسته میشد. مثلا خرید بنز های ضد گلوله و انتقال به عراق ، ساختن اطاقک ضد گلوله در داخل کامیون ده تن، قایق های مشخص برای خانه های صاحلی کنار دجله، خرید لباس و دیگر نیازهای مسعود و مریم از فرانسه، آوردن خیاط، سفارش مبل و صندلی مثلا لوئی شانزدهم، لوازم آرایش خاص، لیمو شیرین ایرانی، پنیر فرانسوی، سیگار کوبائی مارک مشخص و حتی سفارش قطعات اسلحه کمری کوچکی که برای مسعود پیدا کرده بودم از امریکا به فرانسه و از فرانسه به عراق (چون میخواست مثل صدام اسلحه اش از فانوسقه آویزان دیده شود ولی قدش به حدکافی بلند نبود).
جنگ اول خلیج فارس آمد و رفت و در سال ۱۹۹۴ بعد از دوسال کشمکش شورایی های باقی مانده را قانع کردیم که قبول کنند مریم رجوی بنام رئیس جمعور اعلام شود (هدف مسعود این بود که مریم بتواند خارج شود و کار سیاسی کند و جای پای مسعود را باز کند چون صدام به مسعود اجازه خروج نمیداد ولی مریم برایش مهم نبود). من مسئول انتقال شدم و مریم را بصورت مخفی به پاریس آوردم که قرار بود به امریکا برویم ولی امریکایی ها فهمیدند و جلویش را گفتند. مریم با بودجه ای عظیم و حدود دویست نفر همراهی که انتخاب کرده بود در پاریس ماند و النهایه سال ۱۹۹۷ دست از پا درازتر به عراق برگشت. من آن زمان از سازمان جدا شدم و برنگشتم. زمان خروج مسئول حفاظت رهبری ، فرمانده ارتش آزادیبخش در عراق و عضو شورای ملی مقاومت ایران بودم. چند پاسپورت، تعدادی کارتهای اعتباری، اجازه حمل سلاح در عراق و اردن و رابط امنیت با فرانسه بودم که البته امریکا، انگلیس و آلمان هم عملا من را بعنوان رابط میشناختند
سوال: آقای خدابنده، چرا جدا شدید؟
جواب: فکر میکنم جداشدن من بیشتر سیاسی بوده باشد تا حقوق بشری. یعنی به هر حال من قبول کرده بودم که به عراق صدام بروم. آنجا هم بخاطر کارم دیده بودم که حکومت صدام خیلی حقوق بشری نیست و ایضا در جنگ با ایران است. در داخل سازمان هم تا حدودی قبول کرده بودم که زندان داشته باشیم (البته نمیدانستم زندان برای کسانی است که جرمی انجام نداده اند) چون زندانهای صدام را دیده بودم و بهتر میدانستم که فردی که جرمی انجام داده است در همین دستگاه خودمان محکومیتش را طی کند. مثلا یادم هست فردی را که به زنی در کمپ تجاوز کرده و بعد او را کشته بود را خودم رفتم و دستگیر کردم و البته اگر دست نیروهای استخبارات میدادیم همان روز کشته میشد و به دادگاه نمیرسید بنابراین در ذهنم ترجیح میدادم که خودمان دادگاه بگذاریم و مجازات کنیم.
یادم هست دو سه سال طول کشید تا بالاخره همه را (بخصوص دکتر هزارخانی و دکتر متین دفتری که به هزار دلیل واقعی قبول نمیکردند) را مجاب کنیم که مریم بعنوان “رئیس جمهور” اعلام شود. هدف هم این بود که او بتواند با این لقب برود و راه را در دوائر سیاسی غربی باز کند. سال ۱۹۹۴ با این هدف مریم را آوردم به پاریس و بودجه عظیمی از سازمان همراه با بهترین نفراتی که میتوانستند در خارج کار کنند را اختصاص دادیم (یا بهتر است بگویم مسعود رجوی اختصاص داد). در پاریس مریم شروع کرد جلسات زنانه و فهمینیست گذاشتن و تبلیغ برای رهبری ایدئولوژیک و خلاصه کار سیاسی فراموش شد و من میدیدم که مثلا جلسه پر خرجی گذاشته میشود، زنان سوئدی یا امریکایی فمنیست دعوت میشوند و بعد مریم رجوی با حجاب اسلامی میرود بالای منبر به این زنان توضیح میدهد که فمنیسم واقعی یعنی قبول رهبری خاص الخاص مسعود رجوی. اینها هم میخوردند و دستمزدشان را میگرفتند و به ریش ما میخندیدند و میرفتند. این مسئله به جایی رسید که یک سال بعد مسعود من را خواست و من به عراق بگشتم و آنجا متوجه شدم که تحت چک هستم و دارد من را بررسی میکند. مقداری خودم را نگه داشتم که اوکی برگشت بگیرم و از عراق خارج شوم. وقتی خارج شدم به لندن رفتم و به سرویس آنجا (که من را طبعا میشناختند) اعلام کردم که دیگر با مجاهدین نیستم. مدارک جعلی و دیگر مدارک را هم تحویل دادم و برای گرفتن مدارک به اسم اصلی اقدام کردم. البته سرویس انگلیس و فرانسه آن زمان چندان خوششان نیامد ولی کار زیادی هم نمیتوانستند بکنند و بقولی من را تحمل کردند. امروز طبعا قضیه فرق میکند و مصرف آن روز سازمان به پایان رسیده و دیگر نگرانی ای از بابت پشتیبانان سازمان وجود ندارد.
کوتاه بگویم جدایی من به این خاطر بود که واقعا ته این قضیه را حتی رسیدن به هدفی که رجوی دنبالش بود نمیدیدم. یعنی معلوم بود که سرنگونی از این مسیر و با این سازمان و این کارها عملی نخواهد شد. البته وقتی بیرون آمدم تازه چشمم به بسیاری مقولات باز شد که البته تاییدی بودند بر انتخابی که کرده بودم. مشخصا یادم هست که بخاطر خود سانسوری که در سازمان داشتم (مثلا در ماموریت و تنهایی در هتل به خودم اجازه نمیدادم که تلویزیون را روشن کنم) اطلاعاتم از جریانات بسیار کم و در مواردی کاملا غلط بود. تا مدتها بعد از خروج هنوز تصور من این بود که ایران علیه عراق از گاز شیمیایی استفاده کرده است. یادم هست آن زمان برای شرکت الکتل در اشتوتگارت آلمان کار میکردم (راه انداز خطوط نوری بین شهری اروپایی) و دوستی دست من را گرفت و به بیمارستان برد و به من افراد ایرانی را که شیمیایی شده بودند را نشان داد که برای معالجه آمده بودند و تازه من بقول معروف دوزاریم افتاد که صدام علیه ایران از مواد شیمیایی استفاده کرده.
البته بخش دیگرش هم دیدن تغییرات در خود سازمان و دیدن وابستگی به صدام و جایگاه مجاهدین در بده بستان های بین المللیی بود. یعنی نمیتوانستم از روی این مسئله بگذرم که فرضا اگر با همه قانون شکنی ها و عرف شکنی ها و جرم و جنایتهایی که انجام میشود روزی رجوی به حکومت دست پیدا کند، وضعیت ایران به چه شکل در خواهد آمد؟ مسعود رجوی و دیدگاهش هیچ قرابتی با دیدگاه محمد حنیف نژاد (یا حتی یک انسان معقول معمولی) نداشت. در بهترین شکلش هم باز ایران حتما به یک کشور وابسته با دیکتاتوری بشدت غیر متعارف تبدیل میشد که صد بار بدتر از دیکتاتوری شاه میبود و این چیزی نبود که بخاطرش وارد سازمان شده بودم (یا شده بودیم).
البته بعضی از دوستان هستند که اینها را بهانه میدانند و بیشتر معتقدند که دعای مادر باعث جدا شدن بنده شده که دلنشین تر است و البته من هم متوجه لطف خداوند به خانواده ما هستم.
سوال: در هشتم شهریور ۱۳۶۰، در جریان انفجار نخست وزیری، مسعود کشمیری بعنوان عامل نفوذی سازمان معرفی شد، گفته می شود شما مسئول انتقال کشمیری از ایران بودید، از نحوه انتقال کشمیری برای خوانندگان ما، توضیح دهید؟
جواب: من زمانی که به مقر حزب دموکرات در دره زیر سردشت (بالای دره گلابی ها) رسیدم مجاهدین سه غار بالاتر از ساختمانهای حزب در کوه گرفته بودند و من هم به آنها ملحق شدم. برنامه رادیو مجاهد توسط دستگاه هفتاد واتی حزب (بیسیمی که از ژاندارمری به غنیمت گرفته شده بود) پخش میشد و کار من نصب و راه اندازی دستگاه جدید بود. مقر ما همچنین مقر سر راه برای بردن افراد از داخل به اروپا بود. افراد را از محور بانه سردشت از قاچاقچی تحویل میگرفتیم و از طریق کردستا عراق به اردن و از آنجا به پاریس میفرستادیم. خیلی ها را من خودم می آوردم (یک جیپ امریکایی غنیمتی ارتشی قدیمی داشتم). مهدی ابریشمچی، جلال گنجه ای و خیلی های دیگر از این مسیر رفتند (البته مسیر دیگر هم از شمال کردستان و ترکیه بود که برای افراد با سطوح پایین تر استفاده میشد و به راحتی عراق و اردن نبود). یکی از کسانی که من آوردم مسعود کشمیری بود (البته محمدرضا کلاهی هم آنجا بود که قبل از ورود من آمده بود). کشمیری بر خلاف کلاهی هیچ اطلاعی از سازمان نداشت. یعنی در خانه های تیمی زندگی نکرده بود (کلاهی در تهران مسئول شنود خانه های تیمی بود و دانشجوی الکترونیک بود که بدرد کار رادیو هم میخورد). یادم هست یکی از اولیه ترین کارهای من با کشمیری یاد دادن دعاهای بعد از نماز به روش مجاهدین بود و ایضا سرودهایی که مثلا در صبحگاه میخواندیم. همیشه گفته ام کشمیری از نظر من “نفوذی” مجاهدین نبود بلکه “کلاهبرداری مجاهدین” او را از چیزی که بود به چیزی که شد تغییر داد. کشمیری که بعد ها هم با نام مستعار باقر در بغداد مسئول ترجمه و رابطه با استخبارات عراق بود هیچوقت هم خلق و خوی مجاهدینی پیدا نکرد. سازمان او را تحمل میکرد و کشمیری هم جای دیگری برای رفتن نداشت. هیچوقت یادم نمیرود که یک بار در جلسات عمومی سرش ریختند و فحاشی و داد و فریاد که چرا “طلاق نمیدهد” و او واقعا اصلا اصل موضوع برایش قابل درک نبود که اینها اصلا چه میگویند؟ ولی چاره ای نداشت. باز یادم هست که بعد از پیشرفت مراحل انقلاب ایدئولوژیک کتاب خواندن ممنوع شد و حتی قرآن و نهج البلاغه ها را هم جمع کرده بودند (فقط حق داشتیم نوارهای انقلاب ایدئولوژیک را آن هم بصورت جمعی با گزاش نویسی ببینیم و در واقع وصل مستقیم به خدا امکان نداشت و ما باید وصل به مریم میشدیم که او به مسعود وصل بود و مسعود به خداوند. یک شبیه سازی اسکولستیکی از جایگاه امامان و بخصوص امام زمان). مسعود کشمیری را شب پیدا کرده بودند که یک قرآن کوچک داشت و زیر لحاف با چراغ قوه قرآن میخوانده. که وا مصیبتا و وا انقلابنا بلایی نبود که سر این بیچاره در نیاورند. بعدها هم البته کلاهی در هلند کشته شد (که به جد معتقدم کار خود مجاهدین بود چون از سازمان جداشده بود و رجوی ها نمیخواستند این فرد یک روز آنچه میداند را بیرونی کند) و آخرین خبری هم که از کشمیری بیرون آمده دیده شدنش در آلمان (کار روی تاکسی) بوده که باز نمیدانم هنوز زنده باشد یا مجاهدین سر او را هم زیر آب کرده باشند.
سوال: سازمان مجاهدین خلق (منافقین) علاوه بر اقدامات تروریستی خصوصا در دهه ها ۶۰ و ۷۰، در انفال کردهای عراق هم نقش مهمی ایفا کرد، شما در این باره اطلاعاتی دارید؟
جواب: من یادم هست در جنگ اول خلیج مسعود و مریم را جابجا میکردیم و در مرحله ای برده بودیم به کربلا. من صبح رفتم حرم و دیدم که وضع عادی نیست. برگشتم و اعلام خروج کردم. قطار خودروی ما که در حال خروج از شهر بود شیعیان ریختند و شهر را گرفتند و اتفاقا سه نفر را هم که برای جمع کردن وسائل گذاشته بودیم (در خانه فرماندار که خالی شده و به ما داده شده بود) را هم در درگیری کشتند.
من قطار را به خانه جدیدی در بغداد رساندم و استقرار که تمام شد دو نفر برداشتم و رفتم به شمال چون شنیده بودم که منطقه کفری به هم ریخته و یک محلی که ما داشتیم احتمالا بدست نیروهای کرد بیفتد. من رفتم که آنجا را از مدرک و غیره پاکسازی کنم.
از خالص و سه راهی قرارگاه اشرف که رد شدم در مسیر بطرف شمال در منطقه طوز خورماتو (که شهرک کوچکی سر راه بود) دیدم که نیروهای سازمان در حال موضع گیری هستند. سلام و علیکی و رد شدم – قبلا هم البته در جلسه ای در نفربر زرهی بین مسعود رجوی و طاها یاسین رمضان حضور داشتم که ارتش برای سرکوب جنوب فرستاده شده بود و شمال به رجوی سپرده شده بود که جلوی اکراد را بگیرند (اکراد اگر به خالص میرسیدند عملا بغداد هم سقوط میکرد و این طبعا برای صدام قابل قبول نبود ولی ارتش شکست خورده عراق نیروی لازم برای دو جبهه شمال و جنوب را نداشت بنابراین شمال را به مجاهدین سپردند که البته بعدا هم صدام شخصا قدردانی کرد و گفت که نیروهای جماعت رجوی از نیروهای خود عراق بیشتر خدمت کردند) – بله من رد شدم و رفتم کفری و در راه برگشت دیدم که طوز با خاک یکسان شده. پیاده شدم و پرس و جو گردم گفتند رضا کرم علی (از نفرات سازمان که میشناختم) روی تانک نشسته بود که از یک جایی با تک تیرانداز هدف قرار گرفته و کشته شده است. این مسئله باعث شده که “بچه ها عصبانی شوند” و با تانک رفته اند روی خانه های شهرک.
صحنه بدی بود. خون و خاک و وسائل منازل و گوشت و پوست به در و دیوار و زنجیرهای تانکها و نفربرها آویزان بود و بوی کثافت و خون در فضا. البته بعدها شنیدم (و نوار ضبط شده آن هم هست) که مریم رجوی پشت بیسیم میگوید گلوله ها را هدر ندهید و با شنی بانکهایتان له کنید آنها را.
بعد از پایان این داستان و سرکوب شیعیان جنوب و اکراد شمال عراق سازمان مجاهدین شاهد ریزش شدید نیرو شد. خیلی از کسانی که در این درگیریها بودند بعدا دیگر حاضر به ماندن نشدند و کمپ رمادی عراق (که چیزی شبیه کمپ پناهندگی محسوب میشد) پر شده بود از فرمانده های تانک و نفرات توپخانه ارتش رجوی. به اینها گفته بودند که سپاه پاسداران وارد شده و میخواهد بیاید کمپ اشرف را بگیرد ولی لباسهایشان را عوض کرده و لباس کردی پوشیده اند و نفرات مجاهدین با این خیال که در حال دفاع از کمپشان هستند وارد شده بودند ولی واقعیت این بود که این نیروهی کرد عراقی بودند که بدون زرهی و تقریبا با دست خالی در حال پیشروی به سمت سه راهی خالص بودند (که این هم البته با حساب روی پشتیبانی امریکایی ها که قول داده بودند انجام شده بود ولی امریکا نیروهای کرد را فرستاد تا کشته شوند ولی به قولش عمل نکردند و نیروهای کرد شکست خوردند. امریکا به این نتیجه رسیده بود که فعلا بهتر از صدام ندارد و از سرنگونی حکومتش منصرف شده بود)
قسمت دوم و پایانی این مصاحبه که به نقش و ارتباطات عبدالله مهتدی و گروهکهای کردی با مجاهدین خلق اختصاص دارد، در روزهای آینده منتشر می شود…